پارت۶۹
پس آروم شروع کرد به تکون دادن پسر داخل بغلش و در همون حال هم باهاش حرف زدن
دازای:چویا خواهش میکنم بیدار شو...ببین کسی نیست که اذیتت کنه بیدار شو
اما بازم بی تاثیر بود چویا هنوز توی دنیای کابوسش غرق بود. کابوسی که از افرادی ناشناس با چهرههای سیاه و نامعلوم که همه جا پراکنده بودن و ازشون تیکه کنایه های زهر دار میشنید و تمام اینا روی اعصابش تاثیر داشت و باعث میشد توی خواب هم پرخاش کنه،سرتاپاش عرق کنه ، همچنین نفساش بدون هماهنگی و نظم باشه.
دازای هم بخاطر این شرایط چویا استرسش لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشد.
نمیدونست باید چی کار کنه که بتونه چویا رو از اون کابوس لعنتی بیدار کنه.
ولی یه دفعه جرقه ای تو ذهنش زده شد و اون زنگ زدن به برادر کوچیکترش فئودور بود.
سرگردون دنبال گوشیش گشت و از شانس خوبش اون رو روی کاناپه پیدا کرد.
یکی از دستاش رو از حلقه بازو های چویا درآورد و بدون وقت تلف کردن شماره برادرش رو گرفت.
یه بوق
دو بوق
سه بوق
ودر نتیجه صدای اپراتور بلند شد که میگه
《مشترک مورد نظر پاسخ گو نیست لطفا_》
و دازای بدون اهمیت به ادامه صحبت اپراتور دوباره شماره رو گرفت.
دعا دعا میکرد که برادرش جواب اون تلفن لعنتیش رو بده تا بتونه راهی برای کمک به موحنایی پیدا کنه. دوباره
یه بوق
دوتا بوق
سه تا بوق
و باز هم صدای رو مخ اون اپراتور
دازای هم که انگار سر لج با اون اپراتور داشت دوباره شماره رو گرفت
یه بوق
دو بوق
سه بوق
دازای دیگه داشت از جواب دادن برادرش به اون تلفن لعنت شدش قطع امید میکرد.
خواست گوشی رو بزاره کنار تا شده خودش یه کاری بکنه اما با پخش شدن صدای برادرش منصرف شد و سریع گوشی رو به گوشش چسبوند.
فئودور:دازای چه خبرته انقدر زنگ میزنی حتما کار دارم که نمیتونم جواب بدم.
دازای:منم حتما یه کار خیلی مهم دارم که ۳ بار پشت سر هم بهت زنگ میزنم آقای فئودور.
فئودور که از لحن تند برادرش تعجب کرد سعی کرد آروم و بدون بیشتر کردن تشنج بینشون جواب اون رو بده
فئودور:خیله خوب باشه آروم_
دازای:نمیتونم آروم باشم فئودور باید زود تند سریع بیای خونه من و چویا همین الان
فئودور: باشه باشه واسه چویا چه اتفاقی افتاده که_
دازای:تو خواب داره هذیون میگه و اصلا هرکاری میکنم بیدار نمیشه...من نمیدونم باید چیکار کنم!!!!
فئودور:دازای بهتره آروم باشی من دارم آماده میشم بیام تا اون موقع تو گوشی رو قطع نکن بگو ببینم علاوه بر هذیون گفتن دیگه چه علائمی داره؟
دازای:نفساش شکستس و تا اونجایی که حس میکنم ضربان قلبش هم بیش از حد تنده و عرق کرده.
فئودور:اینا تقریبا طبیعیان فقط سعی کن اگه بیدار شد بهش فشار نیاری
دازای:ولی اون که بیدار_
فئودور:ببین چویا داره دچار حمله دوباره میشه کسایی که قبلا حمله داشتن امکان داره دوباره دچارش بشن. اما من حدس نمیزدم انقدر زود پیش بیاد.
فقط یادت باشه اگه بهوش اومد تحت فشار نزاریش!!!!
دازای:باشه فقط خیلی زود خودت رو برسون فئودور.....من...من میترسم اتفاقی براش بیوفته
فئودور که تابه حال همچنین حرفی رو از دازای نشنیده بود متوجه وخامت اوضاع شد چون تا حالا از زبون این مرد کلمه ترس رو نشنیده بود انگار که کاملا باهم غریبه باشن.
اما حالا این مرد داره میگه میترسه میترسه از اینکه اون پسر موحنایی رو از دست بده.
فئو ناراحتیه برادرش رو نمیخواست دوست نداشت برادرش رو حتی لحظه ای ناراحت ببینه برای آروم کردنش سعی کرد حرفای امیدوار کننده بهش بزنه.
فئودور:سریع خودمو میرسونم دازای...نترس یادت باشه الان چویا بهت نیاز داره اگه تو بترسی اون چه جوری میتونه تحمل کنه...چیزی هم نشده که خیلی نگران باشی مطمئنم خود چویا تا چند دقیقه دیگه بیدار میشه تا اون موقع منم رسیدم
بفرماااااا
نظر یادتون نره
دازای:چویا خواهش میکنم بیدار شو...ببین کسی نیست که اذیتت کنه بیدار شو
اما بازم بی تاثیر بود چویا هنوز توی دنیای کابوسش غرق بود. کابوسی که از افرادی ناشناس با چهرههای سیاه و نامعلوم که همه جا پراکنده بودن و ازشون تیکه کنایه های زهر دار میشنید و تمام اینا روی اعصابش تاثیر داشت و باعث میشد توی خواب هم پرخاش کنه،سرتاپاش عرق کنه ، همچنین نفساش بدون هماهنگی و نظم باشه.
دازای هم بخاطر این شرایط چویا استرسش لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشد.
نمیدونست باید چی کار کنه که بتونه چویا رو از اون کابوس لعنتی بیدار کنه.
ولی یه دفعه جرقه ای تو ذهنش زده شد و اون زنگ زدن به برادر کوچیکترش فئودور بود.
سرگردون دنبال گوشیش گشت و از شانس خوبش اون رو روی کاناپه پیدا کرد.
یکی از دستاش رو از حلقه بازو های چویا درآورد و بدون وقت تلف کردن شماره برادرش رو گرفت.
یه بوق
دو بوق
سه بوق
ودر نتیجه صدای اپراتور بلند شد که میگه
《مشترک مورد نظر پاسخ گو نیست لطفا_》
و دازای بدون اهمیت به ادامه صحبت اپراتور دوباره شماره رو گرفت.
دعا دعا میکرد که برادرش جواب اون تلفن لعنتیش رو بده تا بتونه راهی برای کمک به موحنایی پیدا کنه. دوباره
یه بوق
دوتا بوق
سه تا بوق
و باز هم صدای رو مخ اون اپراتور
دازای هم که انگار سر لج با اون اپراتور داشت دوباره شماره رو گرفت
یه بوق
دو بوق
سه بوق
دازای دیگه داشت از جواب دادن برادرش به اون تلفن لعنت شدش قطع امید میکرد.
خواست گوشی رو بزاره کنار تا شده خودش یه کاری بکنه اما با پخش شدن صدای برادرش منصرف شد و سریع گوشی رو به گوشش چسبوند.
فئودور:دازای چه خبرته انقدر زنگ میزنی حتما کار دارم که نمیتونم جواب بدم.
دازای:منم حتما یه کار خیلی مهم دارم که ۳ بار پشت سر هم بهت زنگ میزنم آقای فئودور.
فئودور که از لحن تند برادرش تعجب کرد سعی کرد آروم و بدون بیشتر کردن تشنج بینشون جواب اون رو بده
فئودور:خیله خوب باشه آروم_
دازای:نمیتونم آروم باشم فئودور باید زود تند سریع بیای خونه من و چویا همین الان
فئودور: باشه باشه واسه چویا چه اتفاقی افتاده که_
دازای:تو خواب داره هذیون میگه و اصلا هرکاری میکنم بیدار نمیشه...من نمیدونم باید چیکار کنم!!!!
فئودور:دازای بهتره آروم باشی من دارم آماده میشم بیام تا اون موقع تو گوشی رو قطع نکن بگو ببینم علاوه بر هذیون گفتن دیگه چه علائمی داره؟
دازای:نفساش شکستس و تا اونجایی که حس میکنم ضربان قلبش هم بیش از حد تنده و عرق کرده.
فئودور:اینا تقریبا طبیعیان فقط سعی کن اگه بیدار شد بهش فشار نیاری
دازای:ولی اون که بیدار_
فئودور:ببین چویا داره دچار حمله دوباره میشه کسایی که قبلا حمله داشتن امکان داره دوباره دچارش بشن. اما من حدس نمیزدم انقدر زود پیش بیاد.
فقط یادت باشه اگه بهوش اومد تحت فشار نزاریش!!!!
دازای:باشه فقط خیلی زود خودت رو برسون فئودور.....من...من میترسم اتفاقی براش بیوفته
فئودور که تابه حال همچنین حرفی رو از دازای نشنیده بود متوجه وخامت اوضاع شد چون تا حالا از زبون این مرد کلمه ترس رو نشنیده بود انگار که کاملا باهم غریبه باشن.
اما حالا این مرد داره میگه میترسه میترسه از اینکه اون پسر موحنایی رو از دست بده.
فئو ناراحتیه برادرش رو نمیخواست دوست نداشت برادرش رو حتی لحظه ای ناراحت ببینه برای آروم کردنش سعی کرد حرفای امیدوار کننده بهش بزنه.
فئودور:سریع خودمو میرسونم دازای...نترس یادت باشه الان چویا بهت نیاز داره اگه تو بترسی اون چه جوری میتونه تحمل کنه...چیزی هم نشده که خیلی نگران باشی مطمئنم خود چویا تا چند دقیقه دیگه بیدار میشه تا اون موقع منم رسیدم
بفرماااااا
نظر یادتون نره
- ۱۴.۲k
- ۰۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط